در عربستان وجودم....

گاهی وقت ها این حس بهم دست می دهد که انگار قاشقی به ته مغزم کشیده می شود. دقیقا درست متوجه شدید، دردم می گیرد. این قضیه بیشتر احساسی است. انگار در یک مسیر بسته ای برای موضوعی تکراری دنبال پاسخ می گردم و هیچ به عقلم نمی رسد و فقط دیوارها یک گام انگار نزدیک تر می آیند 

من اگر بچه داشته باشم، دوست دارم مغزش را برای چنین روزهایی کیپ کیپ پر از راه حل کنم. در این راه پیمایی های بی حاصل، در نهایت  دو منزلگاه خستگی مرا می گیرد: یکی یک آلاچیق نصفه نیمه ای از ایمانم هست که آنجا شمعی روشن است با یادبودهایی از معجزاتی که در زندگی به ذهنم سنجاق شده است و دیگری ایوانی است پر از کتاب رو به آفتاب که دیگر هرگز از زل زدنش به چشمانم قسم می خورم خسته نخواهم شد، از بس که بی آفتاب بودم این سالها- .

در مواقعی که بین آن دیوارها گیر افتاده ام، توی این ایوان، خیلی ساده، شخصیت خودم را به خونسردی زنی که زنبیل خریدش را روی زمین خالی می کند،خودم را دراز به دارز می خوابانم و تشریح می کنم. از نظر روانشناختی، خیلی ساده با خونسردی درست مثل  تزریقاتی سر محله که به سختی کار پیدا کرده، بی دخالت هیچ احساسی، ماشین وار ضعف هایم را برای خودم می شمارم و بعد در ادامه که کارم تمام شد، قرار می شود که قوی باشم و از این بازی ها در نیاورم.

من این صفا و مروه را شاید گاهی ماهی یکبار، درست وقتی که ترس ها و نگرانی های به اوج می رسد، طی می کنم و بعد در آب زلالی که می جوشد، چهره ام را با وضوح بیشتری می بینم.1

1- در روایات اسلامی آمده است که پس از آن که ابراهیم همسرش هاجر و فرزندش اسماعیل را در مکه که سرزمینی بی آب و علف بود، رها کرد، هاجر در پی یافتن آب برای فرزندش و با دیدن سراب میان صفا و مروه هفت بار به جستجوی آب شتافت و بدون اینکه آبی پیدا کند نزد فرزندش بازگشت. اما ناگهان در بازگشت چشمه آبی را در کنار اسماعیل می یابد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: